قسمت دوم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 1826
بازدید کل : 65255
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 9
:: باردید دیروز : 6
:: بازدید هفته : 9
:: بازدید ماه : 1826
:: بازدید سال : 6336
:: بازدید کلی : 65255

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت دوم رمان گروگان گیری
چهار شنبه 16 اسفند 1391 ساعت 16:52 | بازدید : 9804 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

ساعت 2:30 نیمه شب
هر کدوم از دخترا محو فیلم بودن که با یک صحنه ترسناک هر سه با هم جیغ کشیدند.ناگهان صدایی از حیاط خانه به گوش رسید.
نفس:بچه ها یه صدایی میاد.
شمیم:چه صدایی؟من که چیزی نشنیدم.
آرام:راست میگه.منم یه صدایی شنیدم.
شمیم:حالا از کجا بود؟
نفس و آرام با هم:حیاط
شمیم با نگرانی:میگم نفس نکنه دزده؟شایدم گربه ای چیزی بوده؟هـــا؟!!!
نفس:تا نریم تو حیاط نمی تونیم بفهمیم.
شمیم:نفس چوبی چیزی تو خونه ندارین اگه دزد بود بزنیم تو سرش؟!!!
نفس:نه.ددی نمی ذاره چوب و از این جور چیزا تو خونه نگه داریم.
آرام:بچه ها بیاید بریم دیگه.
نفس:باشه بریم غر نزن.
هر سه با ترس وارد حیاط شدند.تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.سایه درختان که باد شاخه هایشان را تکان میداد روی دیوار افتاده بود و در آن لحظه واقعا ترسناک بود.
شمیم:نفس برو این چراغای حیاطو بزن یه چیزی ببینیم.
نفس:باشه.ولی یکیتون با من بیاد من می ترسم.
آرام:خب همه با هم بریم.هیچ فکر کردی اگه یکیمون اینجا تنها وایسه سکته رو میزنه تا چراغا روشن بشه.
نفس:خب باید یکی باشه که اگه چیزی دید سریع مارو خبرکنه.هیچ فکر کردی اگه دزد باشه با روشن شدن چراغا تا ما بیایم سریع فرار می کنه.
شمیم:راست میگه.حالا برو روشن کن این چراغو.چه ترسی داره آخه؟
نفس:خوب می ترسم دیگه.اگه راست میگی خودت برو روشنش کن.
شمیم:باهوش جان مثل اینکه خونه شماست ها .اگه جای کلیدو می دونستم قطعا همین کارو می کردم.حالا هم من اینجا می مونم شما برید و بیاید.
آرام:مطمئنی تنهایی نمی ترسی؟بریم؟
شمیم:آره برید.من مثل شما ترسو نیستم.
نفس:باشه هرجور راحتی.
نفس و آرام نزدیک کلید روی دیوار شدند که ناگهان صدای جیغ شمیم را شنیدند و بعد سکوت.نفس با ترس خودش را به آرام چسباند و با هم دو قدم به طرف جایی که قبلا شمیم ایستاده بود رفتند.حتی یادشان رفت کلید را بزنند تا چراغ روشن شود.در تاریکی به آرامی قدم بر می داشتند که ناگهان دستی جلوی دهانشان را گرفت وبیهوش شدند.
ساعت 11 صبح اتاق نفس
نفس:آی سرم....آرام....من کجام؟شمیم.....بچه ها کجایین؟
نا گهان همه چیز را به خاطر آورد . سریع بلند شد و سیخ نشست.نگاهی به اطرافش انداخت.توی اتاق خودش بود و شمیم و آرام هم کنارش روی زمین افتاده بودند.صدایشان کرد.آنها هم کم کم به هوش آمدند.بعد از اینکه یادشان آمد چه شده آرام از شمیم پرسید:شمیم تو چرا جیغ زدی؟
شمیم:یه سایه دیدم.سایه یه مرد بود از پشت سرم.نور ماه سایشو انداخته بود روی ستون کناریم.منم دیدم و جیغ زدم که جلوی دهانمو با یه دستمال گرفت و بعد بیهوش شدم.
نفس و آرام هم ماجرا را تعریف کردند.

ادامه دارد....



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: